سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام!

بعد از چهارماه، تازه سلام کردن شاید خیلی جالب نباشه ولی سلام همیشه قشنگه...حتی اگه بعد از سی و دو پست باشه! پس بازم سلام!

نمی دونم بار اولیه که سر می زنین اینجا و هنوز معطل بارگذاری این وبلاگ سنگین هستین و توی دلتون دارین کلی چیز بار مدیر این وبلاگ می کنین یا قبلا هم چشماتون به این دفتر سیاه بارون خورده،خیره شده برای خوندن پست های طولانیش. به هر حال، چه عابر رهگذر هستین و چه مهمون همیشگی اینجا ، این بار سلام من به شماست! اعتراف می کنم شیرینی این سلام، اگر چه به اندازه شیرینی سلام به آقا نیست؛ اما به اندازه خودش اونقدر شیرینه که به جبران همه سلامهای نکرده دلم می خواد بازم سلام کنم پس... بازم سلام!

بعد از چهار ماه یه بار بی واسطه اومدم حرف بزنم برای اینکه یه سوالی را بپرسم ازتون، یه سوال خیلی خیلی ساده: شما تا حالا خودکشی کردین؟!

امیدوارم تا حالا نکرده باشین و اصلا هیچ وقت به سرتون نزنه که خودکشی کنین...ولی من چند بار خودکشی کردم و همه دفعه ها موفق بوده! باور نمی کنین؟ باور کنین! اگه شک دارین از دوستانی بپرسین که "این روزها"ی میهن بلاگی یادشونه و "یه کسی" را. اون، تنها یه مورد از مواردی بود که نتیجه داد! من توی بلاگفا، میهن بلاگ و پرشین بلاگ بارها و بارها خودکشی کردم بدون اینکه کسی بو برده باشه! نه اینکه فکر کنین از سر بیکاری با یه وبلاگ، اینجا- توی این دنیای مجازی- متولد می شدم و بعد از سر بی تعهدی، می مردم ها...نه! متولد شدن هام، محض تجریه بود، محض یادگرفتن، محض آشنا شدن با اصول و ادبیات وبلاگ نویسی، محض تمرین برای هدفی که داشتم... و بعد، وقتی که می دیدم اون سبک نوشتن، اون سیر وبلاگ نویسی، اون موضوع انتخابی، باب طبعم نیست، می مردم! به همین راحتی! خب... آدم وقتی می بینه می تونه بهتر از چیزی که هست، باشه؛ باید بمیره و دوباره زنده بشه. برای اینکه بفهمی اصلا چه لزومی داره اینجا متولد بشی، برای چه هدفی، به چه شکلی و با چه شیوه ای- به نظر من- باید تن داد به سختی این کار. منم اونقدر این کار را کردم ... تا بالاخره با «سلام آقا» متولد شدم!

هدف، موضوع، سبک و سیاق وبلاگ، شد نتیجه بارها متولد شدن و بارها مردن! اینبار اما با انگیزه شروع کردم؛ خواستم با جایی که اشغال می کنم ، یه جای خالی را پر کنم.خواستم حرف جدیدی برا گفتن داشته باشم... یا لااقل حرفای قدیمی را با یه نگاه نو بزنم.حالا شد یا نشد... قضاوتش با شما...

حالا یه سوال خیلی خیلی ساده دیگه: شما تا حالا شده کسی را که خیلی دوستش دارید بخواهید بکشید؟!

امیدوارم هیچ وقت این کار را نکنین و اصلا فکرش هم به سرتون نزنه... ولی من سه بار به سرم زده! باور نمی کنین؟ باور کنین! اگه شک دارین سری بزنین به دفتر قبلی سلام آقا و از دو پست «شاید خداحافظ» و « سلام آقا ، نقطه سرخط» سراغ بگیرین. بار سومش هم همین روزها بود. قبل از عید غدیر.اما فکری شدم ما که این همه نگاشتیم، تا نوبت رسید به مولا، آسمون تپید؟! عید را هم گذروندیم... بعد از عید هم بابابزرگ (!) بچه های دفتر توسعه وبلاگهای دینی کلی نصیحتمون کردن که "خدا اگه همه گناهای آدم را ببخشه مطمئن باش گناه بستن وبلاگ های مذهبی را نمی بخشه"! و من نمی دونم چرا یاد این آیه افتادم که «مَن قَتلَ نفساً... فَکأنَّما قَتلَ النّاسَ جمیعاً»! و فکری شدم که مباد این آیه برای وبلاگها هم صادق باشه؟!خلاصه باز هم انگشت به دهان موندیم که این چه قصه ایه که این جور داره پیش می ره...

نه اینکه فکر کنین سیر شده ام از اینجا ها... نه! خیلی هم اینجا را دوست دارم. این سیاهی بارون خورده را، این ماه شب چهارده را، این پست های عریض و طویل را...همه اش را دوست دارم.شاید برای اینکه چند بار تصمیم جدی گرفتم برای ترک اینجا و هر بار به قصه ای، باز پابست شدم. شاید برای اینکه خیلی جاها گره افتاد به کارش و معلوم نشد باز از کجا، فرجی شد...دوستش دارم چون انگار اختیارش دست من نیست! اغراق هم نمی کنم.اگه اختیارش دست "من" بود تا حالا "خود"کشی ها نتیجه داده بود، اما این دیگه،«خود» نیست!... دوستش دارم؛ چون بی هدف شروع نکردم، از سر تفریح و سرگرمی، ساعتها وقت پای پستهاش نذاشتم، از سر بی دردی و بی کاری ، هر چند روز یکبار به روزش نکردم... دوستش دارم چون تک تک اجزاش را نمادین انتخاب کردم، حتی رنگ قالبش، حتی همین بارون نم نم که شاید خیلی ها خیال کنن محض قشنگیه،حتی همین پستهای طولانی که غربالیه برا جداکردن مخاطب های عبوری و تفریحی از اهلش...دوستش دارم، همه اش را دوست دارم ولی...! (نور بباره به قبر اون کسی که این سه نقطه را ابداع کرد!چقدر راحت با این سه تا نقطه می شه حرفهای نگفتنی را گفت!)

یه سوال دیگه، نمی دونم ساده ست یا نه: تا حالا شده یه سال قمری را با امام رضا(ع) شروع کنین،موقع تحویل سال شمسی توی حرم امام علی(ع) باشین، اربعین را بین الحرمین کربلا بگذرونین، شب تولد امام جواد(ع) توی زادگاهش باشین و شب تولد امیرالمومنین(ع) محرم بشین و توی طوافهاتون، دور امام علی(ع) بگردین؟!  

امیدوارم اگه نشده، امسالتون و سالهای دیگه تون این طور رقم بخوره اما برای من که شد! باور نمی کنین؟ حق دارین! یکی باید بیاد منو هم به این باور برسونه. فکر می کنین اگه یه سالی این طوری براتون پیش بیاد، می شه بهترین سال عمرتون...نه؟! اونوقت اگه ببینین از این همه فرصت ِ دوباره متولد شدن، استفاده نکردین و هنوز همونی هستین که بودین...چه حالی بهتون دست می ده؟! ... حالا که خوب فکر می کنم می بینم "رنگ سال گذشته را دارد، همه لحظه های امسالم/ سیصد و شصت و پنج حسرت را، می کشم همچنان به دنبالم"...

یه سوال دیگه، خسته که نشدید؟ : تا حالا شده برای رسیدن به یه هدف بزرگتر، یه هدف کوچکتر را با همه دلبستگی ای که بهش دارین، برای یه مدتی- شایدم برای همیشه- ول کنین؟!

امیدوارم هیچ وقت به این کار مجبور نشین، اما اگه شدین هدف کوچکتر را ول کنین! منم دارم همین کارو می کنم! باور نمی کنین؟ باور کنین! اگه شک دارین یه بار دیگه این متنو بخونین!

فعلا که جو درس و امتحان همه را گرفته، ما را هم کمابیش؛ بعد از اون هم که محرمه و "بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا"، بعد از اون هم خدا بزرگه...شاید قبر ما هم تا اون موقع صدا زده باشه ما را...

راستی یه سوال خیلی خیلی ساده: چیزی از حرفای من دستگیرتون شد؟!!



پنج شنبه 85 دی 21 ساعت 2:52 عصر | محب شما: ایمانه | یادگاری