سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستم را می گذارم روی چشم چپم و زل می زنم به اولین ردیف پوستر سنجش بینایی که قاب شده است روی دیوار:«چپ...راست ...راست...بالا...چپ...» دو ردیف آخر را باید مکث کنم تا تشخیص بدهم.دستم را برمی دارم و می گذارم روی چشم راست. نگاهم را می دوزم به دو ردیف پایین.فقط چند حجم قرمزِ در هم می بینم، بی هیچ دندانه ای! عینک را می گذارم روی چشمهام: دندانه ها می نشینند سر جایشان! نفسم را می دهم بیرون و نگاهم را می چرخانم به دور مطب.دیوار پر است از پوسترها و عکس های جور واجور. منشی از روی بی کاری دارد با ورق های روی میزش ور می رود.چهره اش خسته می زند. تای مقنعه اش را درست می کند و خیره می شود به من:« ضعیف شده؟» می نشینم روی صندلی آبی رنگ مطب و زل می زنم به عکس پسربچه بامزه ای که یک عینک بزرگ زده است روی چشمهاش.
- ... تر شده!
منشی سرش را بلند می کند، یک لحظه مات خیره می شود به من و بعد می زند زیر خنده:«ابهام داشت ها!» از خنده اش خنده ام می گیرد: «چه کنیم دیگه!» حالش جا آمده است انگار.نطقش باز شده!
- بابا تو این دور و زمونه کی چشمش تر نیست؟! از بچه پنج ساله اش بگیر تا پیرزن هشتاد ساله...همه می نالند!
حوصله گوش دادن ندارم.بلند می شوم و دوباره مطب را دور می زنم. منشی هنوز دارد حرف می زند. زیر ساعت یک قابی زده اند به دیوار که روش جمله ای نوشته است.می روم جلو:« عبرتها چه بسیارند و عبرت پذیران، چه اندک!» جمله را شنیده ام قبلا...از نهج البلاغه مولاست، ولی انگار اولین بار است می شنوم. بی آنکه بفهمم چرا، می لرزاند دلم را:"من چقدر دیده ام عبرت ها را؟ " دست می کشم به چشمهام:" با همین چشم ها دیده امشان؟ کجا؟ کی؟ "....منشی دارد صدام می زند:« خانم...خانم بفرمایید نوبت شماست!» زنی از اتاق دکتر،بیرون آمده است.

***

دکتر دستگاه را پس و پیش می کند و دریچه اش را می گذارد جلوی چشم راستم.صدای "تیک"ی می شنوم و بعد نور تندی می افتد روی چشمم.ناخوداگاه پلکم بسته می شود.دکتر می گوید:« پلک نزنید لطفاً.» زور نور بیشتر است از من.به زحمت پلک را باز می کنم.دکتر چشم گذارده است روی دریچه آن طرف دستگاه. درون دریچه،چیزی شبیه یک شیشه نورانی می بینم.دکتر می گوید:« همین طور اینجا را نگاه کنید...»

- اینجاها را نگاه کنید... همین جاها بود... مطمئنم!
بی بی، مویه می کرد و از بین قبرهای سکو مانند، راه باز می کرد و جلو می رفت.جدو باز نالید:« از همین جا یه فاتحه بخون می رسه بهش.حتماً که نباید بری سر قبرش...» بی بی اما نمی شنید، زیر لب، عربی و فارسی چیزی زمزمه می کرد و جلو می رفت:«صدامون بزن بی بی... چند بار، اومدم پیدات نکردم... نذار دست خالی برگردم دوباره» اشک هاش سر می خورد و می ریخت روی زمین تفتیده وادی السلام. بابا خیلی جلو رفته بود. ارتفاع قبرها گمش کرده بود از جلوی چشمهامان. چادرم را زدم زیر بغل و رفتم روی یکی از قبرهای بلند. وادی السلام مثل یک دریا، زیر پایمان بود: بی انتها، خاموش و راز آلود. بابا جلوتر روی قبرهای قدیمی سرک می کشید و نوشته های رویشان را بادقت می خواند.
بعید بود قبر مادربزرگ بی بی بعد از این همه سال، پیدا بشود در این اقیانوس قبرها! از روی قبر پریدم پایین. جدو، دشداشه اش را بالا گرفته بود و به زحمت از بین قبرها جلو می رفت. مامان و بقیه جلو رفته بودند. من آخرین نفر بودم. آرام جلو می رفتم و نوشته های روی قبرها را می خواندم.اکثرشان شهید بودند.بعضی قبرها هم زخمدار خمپاره های جنگ بودند. دلم می خواست بروم توی یکی از سرداب های وادی. از هولناکی شان زیاد شنیده بودم ولی اکثر سردابها یا دربهای بسته داشتند یا آنقدر خراب شده بودند که نمی شد از پله هاشان پایین رفت. یاد زنی افتادم که بی بی قصه اش را برایم گفته بود. گفته بود که سکته کرده بود و به خیال آنکه مرده است توی یکی از همین سردابها دفنش کرده بودند و درب سرداب را بسته بودند و رفته بودند.شب زن به هوش می آید و هر طور شده دیواره قبر را می کند و از پله های سرداب بالا می آید اما هر چه می کند قفل درب باز نمی شود. بی بی می گفت چند روز بعد که سر زده بودند، یافته بودندش که پشت درب از ترس جان داده بود.بی بی می گفت موهایش که از وحشت کنده بوده، دورش ریخته بود!
آن طرف تر پشت یکی از قبرها، سردابی دیدم.ورودی اش باز بود. رفتم جلو. انتهای پله های باریک و طولانی اش در دل تاریکی گم می شد. چند پله رفتم پایین. بوی تعفن حالم را بد کرد. ایستادم وزل زدم به تاریکی:" آن پایین چند نفر خوابیده اند؟! "ترس برم داشت.برگشتم بالا. مرگ آنقدر نزدیک بود که انگار می شد مثل خاکهای وادی لمسش کنی! روی زمین جایی از سقف سرداب شکاف خورده بود.سر خم کردم توی شکاف .پایین مثل یک اتاق بود.روی دیوارهای اتاقک سرداب می شد تفاوت رنگ آجرهای بعضی قسمت ها را تشخیص داد. مثل آن می مانند که روی دیوارها را چند مربع کنده باشند و دوباره آجر کشیده باشند. قبلا شنیده بودم که توی سردابها، اموات را توی زمین دفن نمی کنند، دیوار را به اندازه قد انسان، گود می کنند و مرده را مثل طبقات یخچالهای سردخانه، فرو می کنند توی آن و بعد شکاف دیوار را آجر می گیرند. چشم هام که به تاریکی عادت کرد از روی تفاوت رنگ آجرها فهمیدم که توی ارتفاع هر دیوار سه قبر کنده اند و در طول دیوار، دو یا سه ردیف قبر. بیشتر که خیره شدم آجرهای ریخته شده بعضی از طبقات را دیدم.سرم را کردم بیرون: اگر بیشتر زل می زدم، جسم های توی دیوار را می توانستم ببینم! مشامم پر شده بود از بوی جسم متعفن...حالم داشت به هم می خورد.صدای بابا بلند شده بود:«پیداش کردم... بیایید...»
دکتر می گوید :« هنوز توی تاریکی مطالعه می کنی؟» فکر کردم  آنروز آنقدر به مرگ نزدیک شده بودم که تا آخر عمرم کافی بود برای از یاد نبردن آن، اما... دکتر می گوید:«گفته بودم اصلا خوب نیست...»
مامان گفت:«خوب نیست...چی را می خوای ببینی؟» گفتم:«فقط چند لحظه»گفتم:«قول می دم» گفتم:« مگه چی می شه؟». داشتم گریه می کردم. مامان زیر لب چیزی گفت و برگشت طرف داخل.راه افتادم دنبالش. بوی کافور ریخت توی مشامم. پیچ راهرو را که گذراندم یکهو سردم شد: سالن رو به رویم ، یکدست، سفید بود.کاشی های سفید دیوار رنگ ماتی داشت و انگار ازشان سرما می زد بیرون. دیوارها بوی بدی می داد. انتهای سالن، یک سکو بود مثل یک تختخواب از سنگ! زنی درشت هیکل ایستاده بود جلوی سکو و بازوهاش تکان می خورد. عمه گفت:«چرا اومدی؟» رفتم جلو. مقنعه ام خیس شده بود از اشک. زن برگشت و نگاهم کرد. نگاه من گره خورد به تن روی سکو.صدای هق هق گریه ام را کاشی های دیوار چند برابر کرد. دستمال جلوی دهان زن تکان خورد:«ای،ایجا چه می کنه؟» عمه دستم را کشید عقب. گفتم:« فقط ببینمش...می رم...» رفتم جلوتر. ایستادم بالای سرش. زن آب ریخت روی دستهاش.آب آرام از روی دستها سر خورد تا روی سنگ. شبهای چهارشنبه زنگ می زد خانه مان:« می آی برام توسل بخونی؟» بی بی گفت: «عوض گریه، براش توسل بخون...» هق هقم بالا گرفته بود. نگاهش کردم و خواندم:«اللهم انی اسئلک و اتوجه الیک...» نگاهش کردم و خواندم...شکسته و خسته:« یا فاطمه الزهرا...یا بنت محمد(ص)...» به اسم حضرت زهرا(س) که می رسیدم صدای گریه اش بلند می شد. نگاه کردم به چشمهاش:بسته بود!صدای گریه ام بلند شد. زن آب ریخت روی چشم ها...

دکتر می گوید:« بشینید اینجا...» بلند می شوم. سرم گیج می رود. یادم می آید که موقع بیرون آمدن از غسالخانه، با خودم گفته بودم یادم نمی رود هیچ وقت مرگ را...! می نشینم پشت دستگاهی دیگر. دکتر می گوید:« توی دریچه را با چشم چپ نگاه کنید». نگاه می کنم. یک مزرعه است انگار و میان مزرعه یک جاده که می رود تا روی یک تپه و روی تپه یک ماشین که تار می شود...تار می شود...تار می شود و بعد یکهو شفاف می شود. دکتر می گوید:«خوب نگاه کنید» ماشین دوباره تار می شود...تار می شود...می گوید:«خب...چند لحظه صبر کنید....»
گفت:« خب...چند لحظه صبر کن... خوب یادم نیست. یادم هست ولی که تازه عقد کرده بود. با یکی از دخترهای دانشگاه.هر دوشان از بچه های ارزشی و حزب اللهی.خبر نامزدی شان مثل بمب ترکید بین بچه ها و اساتید.همه انگار منتظر شنیدن این خبر بودند! اطلاعیه اردوی شمال که زده شد روی برد، هر دوشان اسم نوشتند.یک اتوبوس دخترها،یک اتوبوس پسرها.دم ساحل، برای پسرها یک جایی را در نظر گرفته بودند و برای دخترها یک جایی با فاصله از پسرها....» پرسیدم:« خب... بعد؟» زهرا از بچه های سال بالایی بود. یکی دو سال بزرگتر از من. رئیس دانشگاه،موقع تودیع گفته بود: "تلخ ترین حادثه دوران خدمتم ، حادثه شمال بود" . من از جریان خبر نداشتم.زهرا توی جلسه گفته بود "می گم برات"...
- داد و فریاد ها که بلند شد هیچ کس نفهمید حال خودش را، همه مان دویدیم:افتاده بود توی دریا و موج داشت می بردش. پسرها نعره می کشیدند...داد می زدند...می دویدند... و او می رفت پایین تر... زنش مات ایستاده بود و فقط نگاه می کرد.جلوی چشمهاش رفت پایین...پایین تر...پایین تر...
دکتر اشاره می کند به یکی از E ها :« این پایینی یه را چطور؟خوب می بینی؟» زهرا گفت:«ندیدم...نه من ، نه هیچکدام از بچه ها...بعد از مراسم ختمی که توی دانشگاه گرفتند ، دیگر هیچ کس ندید زنش را... » دکتر می نشیند روی صندلی اش و توی دفترچه بیمه ام چیزی یادداشت می کند. آن شب موقع خواب فکر کرده بودم مرگ چقدر به آدمها نزدیک است... دکتر دست به سینه می نشیند و نگاهم می کند:« چشم چپت ضعیف تر شده...» از راست می آمد یا چپ؟ راست بود حتما،چون رفته بودم تا وسط بلوار. از روی جدولهای وسط بلوار داشتم رد می شدم که کفشم گرفت به یکی از سنگها و قبل از آنکه بفهمم تلو تلو خورده بودم تا وسط بلوار... "چقدر فاصله داشت با من؟ پنج سانتی متر؟ده سانتی متر؟ اجل چقدر؟ یک سال؟ دو سال؟" ... دست مرا کسی گرفته بود...مطمئن بودم و گرنه می بایست سر می خوردم از روی جدول و می افتادم وسط خیابان و بعد مردم لاشه له شده ام را از زیر چرخهای ماشین، بیرون بکشند ...ولی کسی دستم را گرفته بود...مطمئن بودم! ماشین که از کنارم رد شد صدای سرعتش را شنیدم که مثل صدای بال مرگ در گوشم نشسته بود. به آن طرف خیابان که رسیده بودم با خودم گفته بودم "من از امروز مرده ام و مرده ها به دنیا دل نمی بندند!" دکتر می گوید:« حالتون خوبه؟» با خودم می گویم:« من خیلی وقته مرده ام!» دکتر می گوید:« به هر حال بیشتر مراقب باشید...سعی کنید شماره اش را ثابت نگه دارید که بیشتر نشه...توصیه هام را که فراموش نمی کنید؟» فراموش کرده بودم. همه چیز را فراموش کرده بودم...
                                                                                                       ***
منشی باقی مانده پولم را می گذارد روی میز و می خندد:« تر شده بود؟» نگاهش می کنم. نمی دانم در صورتم چه می بیند که مات می ماند. از در که بیرون می روم دوباره نگاه می کنم به قاب زیر ساعت:« عبرتها چه بسیارند و عبرت پذیران چه اندک!» دست می کشم روی چشمهام: تر شده اند!



چهارشنبه 85 دی 6 ساعت 3:46 عصر | محب شما: ایمانه | یادگاری