سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جمعه 20 بهمن - ساعت 30/13
ابتدا
ی خیابان الهیه غلغله شده بود.بچه ها گروه گروه ایستاده بودند و با جمعیتشان پیاده رو را بسته بودند. ماشین های عبوری به پیچ الهیه که می رسیدند شل می کردند و با تعجب، بچه ها- و به خصوص دخترها- را برانداز می کردند.تعجبی هم نداشت البته! وقتی یک گروه کوچک از دخترهای چادری که همین طوری در یکی از خیابانهای مرکزی تهران جمع شده باشند کلی توی چشم می آید؛ تجمع سیاسی یک گروه از دخترها و پسرهای دانشجو در خیابان خلوت و – البته- مهم الهیه، جای خود دارد.به خصوص اینکه اهالی اش -به گمانم- کمتر، سعادت دیدن چادری جماعت را پیدا کرده اند! نگاه عاقل اندر سفیهانه خانم هایی که سواره یا پیاده از مقابلمان رد می شدند - و بعضا خودت را می کشتی باورت نمی شد که داری توی پایتخت جمهوری اسلامی توفیق دیدارشان را پیدا می کنی!- بیشتر از مردها، روی صورت های رو گرفته دخترها می ماند. هنوز یک گروه دیگر از بچه ها مانده بودند که باید از دانشکده پرستاری- محل تجمع بچه های انجمن اسلامی مستقل سراسر کشور- سر می رسیدند.

یکی از پسرها ایستاده بود سر خیابان و تراکتهای شعار را دانه دانه پخش می کرد بین بچه ها.من ترجیح دادم دستم برای رو گرفتن آزاد باشد.کارت آبی رنگی که زیر چادر زده بودم، مسئولیتی که به عهده داشتم را راحت لو می داد. سید اما اصرار داشت بچه های کادر اجرایی، کارت بزنند. بعد از چند دوره کار تشکیلاتی و با تجربیاتی که از این دست اقدامات داشتم، می دانستم با آن کارت فقط می شوم سوژه عکاس ها و خبرنگارها. از طرفی برای بهتر انجام دادن مسئولیتی که به عهده داشتم، بهتر بود مثل یک شرکت کننده عادی بین بچه ها می بودم. بی خیال دستور مافوق، کارت را برداشتم و رفتم قاطی جمعیت!

ایستادم روی سکوی پیاده رو و جمعیت بچه ها را تخمین زدم. آنقدر بودیم که بتوان حرکت خوبی را ساماندهی کرد. پسرها جلوتر ایستاده بودند و با یک فاصله ای از آنها، دخترها، چند تا چند تا دور هم جمع شده بودند و پچ پچ می کردند. قد کشیدم که شاید بتوانم بچه های دانشگاه خودمان را از بین جمعیت پیدا کنم. در فاصله ای که برای نماز رفته بودم، از هم جدا شده بودیم. تنها فائزه با من بود. سپرده بودم که اگر همدیگر را در حین راهپیمایی ندیدیم بچه ها با هم باشند که مشکلی پیش نیاید.سید، که تازه با ما از راه رسیده بود؛ داشت اوضاع را بررسی می کرد. مرتب می رفت تا اول صف و بر می گشت.چهره اش خسته می زد و نگران. خستگی که در چهره همه بچه ها بود.چه آنها که تازه از راههای دور رسیده بودند به تهران، چه امثال ما که این چند روز آخر را در اتحادیه و به برنامه ریزی های نهایی اردو گذرانده بودیم. اکثر بچه ها، دیشب را تا نزدیکی های صبح بیدار بودند. اردوی "جهاد اکبر 5" بعد از ماهها برنامه ریزی، از صبح شروع شده بود و حالا با این تحصن ، رسما کلید می خورد. تحصنی به نشانه اعتراض در مقابل سیاست های خصمانه آمریکا و قطعنامه بی اساسی که علیه ایران تصویب شده بود و به واسطه آن بسیاری تحریم ها -چه پشت پرده و چه آشکارا- داشت رقم می خورد.آقا مهدی چند ساعت قبل در صحن دانشکده پرستاری علت کار را برای بچه ها توضیح داده بود و گفته بود که در شرایطی که هنوز هیچ اقدام جدی و اثرگذاری از سوی مسئولین و مردم علیه این دست اقدامات دیده نشده، اعتراض و تحصن سیصد دانشجو آنقدر برد تبلیغاتی دارد که از همین حالا مطمئنت بکند که خبرنگارهای داخلی و خارجی جلوی سفارت، زنبیل گذاشته باشند.
-اوه! اونجا رو!
فائزه داشت با انگشت آن طرف خیابان را نشان می داد. تویوتای سبز نیروی انتظامی با ده – پانزده سربازی که سوار داشت؛ رو به روی ما نگه داشت و سربازها به چشم بر هم زدنی دویدند این طرف خیابان و صف کشیدند جلوی جمعیت.
ادامه مطلب...

چهارشنبه 85 اسفند 2 ساعت 1:56 صبح | محب شما: ایمانه | یادگاری